فلولاه و لولانا لما کان الذی کانا


اگر نه ما و او بودی نبودی این و آن جانا

و اما عینه فاعلم اذا ما قلت انسانا


یکی عین است و دو نامش یکی موج و یکی دریا

فانا عبده حقا و ان الله مولانا


حقیقت بندهٔ اوئیم و سلطان است او ما را

فلا تحجب بانسان فقد اعطاک برهانا


برون آ از حجاب خود نگر برهان ما پیدا

فاعطیناه ما یبدی به فینا و اعطانا


عطا کردیم سر او و شداین مشکلت حلا

قضا رالامر مقسوما بایاه و ایانا


به هم پیوسته می باید که تا پیدا شود آنها

فاحیاه الذی یدری بقلبی حین احیانا


چه خوش حبی که می بخشد حیات او حیات ما

و کنافیه اکوانا و اعیانا و ازمانا


همه بودیم در ذاتش که پیدا گشته ایم اینجا

و لیس دائم فینا و لیکن ذاک احیانا


نباشد حال ما دایم بود حق دایما با ما

به نور مهر و مه بنگر که هر دو نعمت اللهند


ز هر روز و ز شب روشن ببین در دیدهٔ بینا